پس کی تمام می شود...؟

    میخواهم قدری بیخیال شوم...چند روزی پشت پا بزنم به همه چیز و بچسبم به انتظار خودم! نمی دانم این روزها...این روزهای سیاه پوش شدن...کسی از من توقع خندیدن دارد یا نه؛اما من از خودم توقع دارم هر روز هزاران بار با صدای بلند بخندم...ولی حالا میخواهم این خنده های مسخره و متظاهرانه را فقط برای چند روز فراموش کنم...فقط تا پایان این دوری طولانی و وحشتناک...

    آری اعتراف میکنم:خسته شده ام...از همه ی آدم ها،یا شاید صورتک های اطرافم خسته شده ام...شاید تنها دلیل خنده هایم فکر کردن به شانه های مهربانی است که قرار است میزبان اشک هایم باشد...و دستانی که قرار است باز هم سرمای همیشگی دستانم را میانمان تقسیم کند...نمیدانم چرا هرچه به تقویم نگاه میکنم،عمر این دوری به سر نیامده است...شاید هم به قول دوستی:

گفته بودم بی تو سخت می گذرد...

حرفم را پس می گیرم...

بی تو انگار اصلا نمی گذرد...

 



نظرات شما عزیزان:

negin
ساعت16:12---20 مرداد 1392
...درد مشترک...مثل حرف حق می مونه...دیگه حرف و جواب و نظر نداره...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 17 مرداد 1392 | 2:16 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.